عاشقانه های من و نی نی و باباش

دل تنگی ...........

کوچولوی نازم مامانی قربونت بره می دونم وقتی ناراحتم یا دلم می گیره تو اولین کسی هستی که متوجه می شه عسلم  آره مامانی امروز حسابی دل مامان گرفته آخه الان دقیقا 35 ساعت و 50 دقیقه است که بابایی رو ندیدم دلم واسش حسابی تنگ شده دیگه دلم نمی خواد بره سر کار چند ساعتی هم هست که گوشیش شارژ تموم کرده و خاموش شده اصلا خبری ازش ندارم دارم دق می کنم هوا هم حسابی بارونیه و دلگیر دلم می خواد بشینم یه عالمه گریه کنم کار بابایی خیلی خسته کنندس و خطر ناک روزی نیست تو کارخونشون که بلایی سر کسی نیاد واسه همین وقتی نتونم ازش خبری بگیرم حسابی دلم شور می زنه تو که یادت نیست چند سال پیش وقتی جفت پاهای بابا تو دستگاه گیر کرد و اگه خدا کمکش نکرده بود ...
19 اسفند 1389

درد دل

عسل مامان امروز خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم مهربونم نمی دونی روز ها چقدر دور می گذره آخه وقتی آدم منتظر باشه زمان واسش طولانی می شه . یه تقویم گذاشتم جلوم و دائم روز های با تو بودن رو می شمرم امروز دقیقا 62 روزه که با همیم من و تو و بابایی . هنوز نمی دونم دختری یا پسر البته فرقی نمی کنه مهم سالم بودنت و صالح بودنت هست دلم می خواد هر چه زودتر برم دکتر تا دوباره ببینمت صدای قلب نازت رو بشنوم چند روزی هست که دل درد دارم دلیلش رو نمی دونم اما بخاطر تو تحمل می کنم اما نگرانم که واسه تو ضرر داشته باشه ای کاش زود تر بشه 28 /12 تا برم دکتر و مطمئن شم از وقتی تو آمدی مامانی یکم تنبل شده بیچاره بابایی از صبح که سر کاره شب هم که م...
16 اسفند 1389

هفته نهم

ناز گل مامان تو چهارشنبه11 / 12 / 89 هفته 8 رو پشت سر گذاشتی و وارد هفته 9 زندگی تو دل من شدی هنوز تو عزیز دلم رو تو دلم احساس نمی کنم اما از حالت ها متوجه حضورت هستم دل درد سر گیجه بی خوابی شبانه گرسنگی زیاد همه بخاطر وجود تو عزیزکم خیلی نگران سلامتیت هستم سپردمت دست خدا انشالله خدا کمکت کنه تا بزرگ بشی و بیای پیش ما ما منتظرتیم  
16 اسفند 1389

خبر آمدن فرشته آسمونی

دیروز جمعه 13 اسفند نهار خونه مامان و بابای ، بابایی بودیم قبل از اینکه بریم با بابایی تصمیم گرفتیم خبر آمدن تو ناز گلمون رو بهشون بدیم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم اونجا بابایی اول به مامانش گفت اونم خیلی خوشحال شد و من وبابایی رو بوسید و بغلمون کرد و بعد به عمه و عمو ها گفت حسابی بازار تبریک گفتن . روبوسی داغ بود . منم که از خجالت داشم آب می شدم بابا حبیب و شوهر عمه رفته بودن نماز جمعه هنوز از در نیومده بودن داخل که این خبر خوش به گوش اونا هم رسید دوباره بوس بوس بوس بابا حبیب می گفت پس این بود خبری که هی می گفتین یه چیزی هست بعدا می گیم . آخه همون روز صبح قرار بود همه با هم بریم کوه که ما نرفتیم دلیلش رو که پرسیدن گفتیم بعدا می گیم...
14 اسفند 1389

بابای زحمت کش

نازدار مامان سلام صبح بخیر مامان امروز یه خورده بی حوصله شده آخه دیشب خوب نخوابیدم  وقتی بابا مرتضی نباشه پیشم اصلا نمی تونم بخوابم  دیشب بابایی نیومد خونه آخه مجبور بود تو محل کارش بمونه منم رفتم خونه مامان فاطمه اما تا صبح نخوابیدم نماز صبح رو که خوندم می خواستم بخوابم که خاله زهرا بلند شد بره مدرسه وای اگه بدونی چه سرو صدایی راه انداخته بود انگار می خواست کوه بکنه که اینقدر سروصدا می کرد این هم از خواب اول صبح که توست خاله جناب عالی خراب شد و اما بابایی بی زبون دیروز که صبح ساعت 6 رفته سر کار تا الان که ساعت 9:30 صبح است هنوز رنگ خونه رو ندیده بابای زحمت کشی داری واسه آینده من و تو همه کار می کنه یادت باشه همیشه باید...
10 اسفند 1389

نازدار مامان

ناز گل مامان یادته گفته بودم با اینکه دکتر با سونو واژینال تو رو دیده بود اما خیلی نگران هستم دیشب دوباره رفتم دکتر بابایی هم با من بود باهم رفتیم داخل مطب منتظر نشستیم تا منشی صدام کرد و واسم تشکیل پرونده داد فشارمو گرفت گفت مریض که آمد بیرون برید داخل دل تو دلم نبود همین جور سر پا وایسادم تا نوبتم شد با بابایی رفتیم داخل خانوم دکتر یه عالمه سوال ازم پرسید بعد هم گفت اماده شو واسه سونو روی تخت که خوابیدم خیلی نگران بودم اشک تو چشمام جمع شده بود خانوم دکتر آمد و دسته سونو رو روی شکمم گذاشت یکم تکونش داد تا تورو پیدا کرد گفت این لکه سیاه کیسه حاملگیه این سفیدی توش جنینه اینم قلبشه که داره می زنه وای خدای من این قلب نینی ناز من که داره می ...
9 اسفند 1389

بزرگ ترین هدیه تولد

گلکم امسال بزرگترین هدیه تولدم رو از خدا گرفتم امسال 16 بهمن تولدم بود و تو هدیه ای بودی که خداوند در دل من قرار داد و من  3روز قبل ازتولدم متوجه حضور تو عزیز دلم شدم دوستت دارم باتمام وجودم منتظر آمدن تو نی نی نازم هستم ...
7 اسفند 1389

یک روز بیاد ماندنی 13 بهمن 89

عزیزک مامان سلام امید وارم تو دل من جات گرم و نرم و راحت باشه امروز میخوام واسط خاطره روزی رو بنویسم که من وبابا یی فهمیدیم تو مهمون دل من هستی شب 13 بهمن بود مصادف 28 صفر طبق معمول هر سال خونه عمه فرشته مراسم بود و من و بابایی اونجا بودیم من بر خلاف هر سال که همه کارهارو اونجا رواج  می دادم یه گوشه پیش مامان فاطمه نشسته بودم آخه شک داشتم تو ، تو دلم باشی و آسیبی بهت برسه مراسم که تموم شد تا برسیم خونه ساعت 11:30 بود از جلو دارو خانه که رد می شدیم به بابایی گفتم برو چند تا تست بی بی بخر اونم رفت و سه تا خرید وقتی رسیدیم خونه بابایی مجبورم کرد که برم و تست بی بی بزارم همین که من مشغول شدم خان دایی زنگ زد و با من کار داشت بابایی گوشی...
7 اسفند 1389

آرزو

باباییم سلام الهی قربونت برم من تو رو از امام حسین (ع) خواستم  انشا الله خودشم سالم نگهت داره بابایی آرزوم سلامتی تو آرزوم خوشکلی تو آرزوم اینه که بشی مثل مامانت ...
7 اسفند 1389